رفتی و شهری سیه پوشند و گریان، باور ندارند
کنج غم مانده دل و تاب و توان دیگر ندارد
پیوسته می جوشد قطره ای در کنج چشم ها
پریشان ام و خنده ام فرقی با هق هق ندارد
اشکی نجوشد، غم کند طوفان هق هق را بلند
آسمانا تو ببار، چشم ها دگر اشکی ندارد
رفتی و گریان بدیدیم و شنیدیم تسلیت ها
تسلیت ها نساخت این باور را که این من دگر بابا ندارد
مانده ام حیران، شدم گریان کوچه های شهرمان
چه گذشت که ناگهان، ته گور، بابای ماست که جان ندارد
بر هم زدی برنامه را، من کوله بسته بودم، تو چرا رفتی با کوله باز؟
حسرتا و حسرتا که آن مزار دگر جایی ندارد
مشت کنم خاک مزارت، بریزم به سرم
فریاد زنم نام تو را، فایده اما ندارد
رفتی و شدی مخاطبم در کنج این قافیه ها
قافیه ها شهادت می دهند این حس را، که جز عشق تعبیری ندارد
عاشقت بودم نمی دانستم ولی، رفتی جنون من را گرفت
اینک بمانده مجنونی که دگر لیلی ندارد
می شود برگردی و شوم دوباره آن مخاطب تو
باز بگویی که گویی این پسر عقل ندارد
از قافیه می گذرم، گویم هر چه در این دل است
بگذر ز من بابای من
بگذر ز من بابای من
حسین ربیعی / 21 شهریور 1400
@SatzDe گروه تمرین جمله سازی ما