Die Geschichte Lektion 23
Vor der Geschichte:
دو نفر با هم دوست هستند
آن ها زاندرا و لاورا نام دارند.
آن ها به دانشگاه یکسانی می روند.
برای امتحان آن ها خیلی تلاش کردند و بعد از امتحان برنامه ریزی کردند و می خواهند یک خوشگذرانی بکنند.
آن ها می خواهند به جنگل بروند.
آن ها شب راه می افتند و صبح زود می رسند و چادر می زنند.
Die Geschichte:
لاورا نمی تواند بخوابد چون هوا بارانی و پر سر و صدا است.
او کنار پنجره ایستاده است و از پنجره بیرون را نگاه می کند.
باران می بارد. لاورا معتقد است که شاید تا شب باران ببارد.
وقتی تا شب باران ببارد. آن ها دیگر نمی توانند تعطیلات خوبی را داشته باشند.
زاندرا بیدار می شود. لاورا حوصله ندارد. او از زاندرا درخواست تابش خورشید را می کند یا کنار زدن ابر ها. اما او نمی تواند چون این کار بسیار بزرگ و بی معنی است.
لاورا سردش است. او
Nach der Geschichte:
@SatzDe گروه تمرین جمله سازی ما